توکل
یه مدت از بیماری بابا که گذشت (هنوز برای بیماری اش و چرا او مبتلا شده) گریه می کردم تا یک روز به خودم آمدم و مادر را تماشا کردم که شب ندارد روز ندارد گریه هایم بیشتر شد. انگار ناتوانی ام دو برابر شده بود و من شخصی بودم که اندیشه و دستهایش برای کمک ناتوان و ضعیف بود. آرام آرام به خودم آمدم و یاد گرفتم حالا که مادر مراقب پدر است من هم باید مراقب مادر باشم. خواسته هایش را عملی کنم. کمک دستش باشم. گاهی برنامه ناهار و شام بیرونی داشته باشیم . گاهی پاساژ گردی ...
اما
راستش دوست نداشتم روزی برسد که من مسبب نگرانی بیشترش شوم که شدم. حالا آرام کردن این اوضاع برایم دشوار است چون شوک مشکل خودم روی شانه هایم سنگینی می کند
بدن من هیچ وقت با من مهربان نبوده.
مادر گوله گوله اشک می ریزد. می گویم نمردم که می گوید خودت نیستی .... مغزت درست کار نمی کند. بی هواس شدی .
می خندم و بهش میگم من کی مغزم درست کار کرده.
توکل
- ۹۸/۰۶/۱۰
ان شاءالله هر چه زودتر حالت خوب بشه دوست من!