بابای عروس
یعنی از امروز نگم قدرش رو ندونستم. داشتم موسیقی گوش میدادم. شنفتنی همیشه پناه من بوده در بدترین و بهترین لحظات یه لحظه به ذهنم رسید بابا رو هم شریک شنفتن بکنم. یه هدست تو گوش من بود یکی تو گوش اون ... همه چی گوش دادیم از تورکو تا شجریان تا اهنگ های که اهورا دوست داره .
یکهو بابا بلند شد دستمو گرف و گفت تو عروسی
بازی شروع شد گفتم آره و دستمو بگیر ببرم وسط مهمونی ... خب بابا وقتی سر حال ه فقط میچرخه تو خونه اینبار سرحال نبود اما منو میخواست برسونه مهمونی و دستمو گرفت و راه افتادیم خونه رو صد بار دور زدیم و همدیگه رو بوسیدیم .
خیالات برم داشت، می دونم مریضی و خوب نیستی اما امید دارم وقتی عروس شم دست تو دست تو از خونه بیرون بیام و تو منو ببری پیش داماد و دایی تقی سخنرانی کنه و بگه خوشحالیم که خانواده رهنمائی بزرگتر شد با این پیمان .
و
بخندیم و بنوشیم و برقصیم .
- ۹۸/۱۱/۰۴