بوس ماهی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

وقتی برقها قطع می شود یک

پنجشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۰۳ ب.ظ

 

 

 

قلبم توی دهنم می زند . مغزم کار نمی کند. منتظر فاجعه هستم !

این ترس از روزهای گرم تابستان شروع شد 
شاید هم بهار بود یادم نمی آید. 
بابا حالش بد شد، نشانه های عفونت مثانه!
کار از کار گذشته بود و نگهداری از او در منزل محال بود تا دستور پزشک متخصص بیمارستان به دستم برسد که رسید . حال پدر بد شد و زنگ زدم به آمبولانس و بابا را بردند به بیمارستان مونث مذکر امام رضا
برای این می گویم مذکر مونث، چون اگر بیمارت مرد باشد همراه بیمار باید مرد باشد و اگر زن همراه بیمار بایستی زن باشد . اگر کسی را نداشته باشی باید هزینه کنی و همراه ی با جنسیت بیمارت استخدام کنی ! 
بابا رو از آمبولانس پیاده کردند و هیچ کمکی نداشتم و از علائم مشخص بود دارد هوشیاری اش را از دست می دهد . به خدمات اشاره کردم سریع ببرش بالا من کارهای اداری را انجام بدهم و بیایم اما کسی صدایم را نشنید. بی خیال هر چه شدم و فقط میدانستم باید بابا را به بخش و فضا امن برسانم و همان خدمات پشت سرم داد میزد که فرار کرد با بیمار !!! 
با تن بی جانم تخت را هل میدادم. به بخش رسیدم و از باز کردن در یکی از همراهان بیمار سوء استفاده کردم و تخت را درون بخش هل دادم.
راستش فضا جوری بود که کسی از من دنبال پذیرش بیمارستان نبود. سریع پزشک بالا سرش آمد و گفتم در پنج دقیقه رفت به کما ! باورم نکرد! 

خودم را معرفی کردم و دنیا تغییر کرد بعله پدر به کما رفته ! سریع وسایل مورد نیاز آی سی سو رو وارد آن گوشه بیمارستان می کنند و پدر به ابزار حیاتی وصل شد . 
پرستار آمد با سرم و ...
دنیا و حتی فضا تاریک بود 

پزشک متخصص شیفت آمد و دستورهایی داد 

 

پرستارهای که نصف نصف سن من رو داشتن آمدند از پدر خون بگیرند نتوانستند و برای مجموعه ای از آزمایشها خون لازم بود.
عصبانی نشدم
خندیدم
خب باید یاد می گرفتند 
بابا هم درد را نمی فهمید
گفنم می تونم کمکتون کنم ؟ قلق بدن پدر را می دانم.
گفتند نه و بعد گفتند این بخش و مسئول های بخش فرشته اند و همراه و نمی دانم چه !
سرنگ ها را تحویلم دادند و شروع کردم ... شیشه های نمونه گیری تمام نمی شد و مثل همیشه وقتی عصبی ام می خندیدم و شوخی می کردم یکهو از پشت سر صدایی آمد 
پرستار مسئول شیفت بخش و پزشک متخصص پشت سرم بودند و من از ترس توبیخ پرستاران باز خودم را معرفی کردم و به خنده گفتم خون گیری از پدر قلق دارد و من مسئول این خطا بیمارستانی ام که خندیدند و گفتند کارت را بکن 

 

و پدر را به آنها سپردم و با اشک روانه خانه ش
گیج و منگ بودم بروم خانه بگویم پدر با تب رفت به بیمارستان و الان به کما رفته؟
همراه را چه کنم ؟
پدر بر می گردد؟


 

 


 

 

 

  • شیرین مهرنیا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی