مغازه خودکشی
کل کتاب "مغازه خودکشی" اثر ژان تولی یک طرف سطر آخر داستان یک طرف.
کل کتاب "مغازه خودکشی" اثر ژان تولی یک طرف سطر آخر داستان یک طرف.
بین موندن در تبریز و سراغ کار رفتن و منبع در آمد داشتن و بابا جا موندم. نیاز به کار دارم. نیاز دارم زندگیمو بچرخانم اما این دل ه همش می گه باباتو انتخاب کن.
بنفشه دیشب تماس گرفت که شیرین سورپرایزت رسید. منم متعجب که هدیه تولدش دست صنم ه چطور ممکنه آخه.
از اون اصرار بود و از من انکار.
تا تسلیم شدم و گفتم جعبه رو واکن ش ببینم چی برات خریدم!!!
قیافه دو تامون اون لحظه جالب بود یه کفش نوک تیز و پاشنه بلند و آبی رنگ. بنفشه که کاملا باور داشت این سورپرایز منه بعد کلی خود خوری گفت آخه رو چه حسابی این رو خریدی؟ منم که باورم شده بود کار خودمه اعلام پشیمانی کردم.
تازه بعد یه ساعت و زنگ زدن به این و اون که فلانی تو برا بنفشه کفش گرفتی فهمیدیم کلا کفش ه مال یه غریبه هست
حالا بیا غریبه رو پیدا کن
در کل داستان سیندرلایی جالبی داشتیم.
وقتی عین ابر بهار گریه می کنی مامورها راهنمایی رانندگی با آرامش بهت اخطار میدن که آروم شو بعد رانندگی کن. حتی ازت می پرسن کمکی لازم نداری؟
یا
سوپری محله تون وقتی تو رو با چشمی بابا قوری ابر بهاری می بینه بدون این که چیزی بپرسه می گه بشین یه چایی داغ بدم بخوری.
من یه تجربه بد داشتم. این که اولویت آخر بودم. اینکه دیده نمی شدم. ماه حصل این جمله ها این بود که من اصلن آدم حساب نمی شدم.
حالا هر کسی با من این رفتار رو داره نادانسته هیزم تنفرم رو روشن می کنه.
نا خوبم
دیگه حالم از این تنهایی بهم می خوره.
باز شروع کردم به سابیدم خونه البته تا اونجا که می تونم ابن جوری خیال می کنم خونه، همون خونه ای که عاشقشم زنده است.