اینم از مادر ما
من تو رو نمی خوام اصلن
مجبورم کار کنم و متنفرم از هر مصاحبه کاری که منتظرمند و من از کار شان بیزارم.
گاهی می خواهی بروی
بدون نگاه کردن به پشت سرت
نیازی نیست همه چیز را هم رها کنی
خاطراتت را جا بگذاری
کافی است!
Edit cansever
چشمان مرد آبی بود و قلبش به خاطر تک چراغ روشن دوری در روسیه می تپید.
این که با این گوشی متعهدانه دارم وبلاگ می نویسم یعنی خیلی بیشتر خیلی دومم گرم.
کل کتاب "مغازه خودکشی" اثر ژان تولی یک طرف سطر آخر داستان یک طرف.
بین موندن در تبریز و سراغ کار رفتن و منبع در آمد داشتن و بابا جا موندم. نیاز به کار دارم. نیاز دارم زندگیمو بچرخانم اما این دل ه همش می گه باباتو انتخاب کن.
بنفشه دیشب تماس گرفت که شیرین سورپرایزت رسید. منم متعجب که هدیه تولدش دست صنم ه چطور ممکنه آخه.
از اون اصرار بود و از من انکار.
تا تسلیم شدم و گفتم جعبه رو واکن ش ببینم چی برات خریدم!!!
قیافه دو تامون اون لحظه جالب بود یه کفش نوک تیز و پاشنه بلند و آبی رنگ. بنفشه که کاملا باور داشت این سورپرایز منه بعد کلی خود خوری گفت آخه رو چه حسابی این رو خریدی؟ منم که باورم شده بود کار خودمه اعلام پشیمانی کردم.
تازه بعد یه ساعت و زنگ زدن به این و اون که فلانی تو برا بنفشه کفش گرفتی فهمیدیم کلا کفش ه مال یه غریبه هست
حالا بیا غریبه رو پیدا کن
در کل داستان سیندرلایی جالبی داشتیم.