میترسم
من از مردهای خشن می ترسم .
این روزا به خاطر آزمایش و ویزیت و جواب دکتر هی میرم بیمارستان های مختلف و آدما رو نگاه میکنم سیاه پوش هی ته دلم میگم آخی آشناشون مرده، بعد قضیه بیخ پیدا کرد حس کردم مرگ و میر بیمارستانی دیگه خیلی بالا رفته
تا دوستم فرمودند نه خیر این سیاه پوشی به خاطر محرمه .
مستتر السلطنه کاش بودی. می دانی از وقتی همه چی برایم شبیه چهار دیواری شده حتی خیابان صاف و همه چهار دیواری ها خالی است
و ذهن من از این درد می گیرد.
گاهی بین تو و کسی رابطه ای بوده و تمام شده اما یک چیزی از جنس احترام، شاید نفرت حتی شاید بودن به عنوان یک انسان در درون تو می ماند.
بخصوص وقت همه چیز بینتان حل شود . صاف و صوف شوید آن موقع رابطه تمام می شود و دلت از این هیچ شدن و تمام شدن می گیرد.
تا آخر عمر دلت می گیرد.
وزن اضافه کردم اساسی و هیچ قشنگ نیست . حس می کنم عرضم اندازه این بشکه های آبی است که توئیش .... ( راستی اون بشکه آبی ها به چه درد میخوره ما یکی از شراب گیریش خبر داریم یکی هم تو جاده می چپوننشون یعنی جاده در حال تعمیره ) آره چاق شدم و حس بشکه بی شراب یا احتیاط در رانندگی را دارم و حس آبی قشنگی نیست.
اول: خب در اینستاگرام پیچید عروس شدن دختری که نصف سن داماد را دارد. به نظرم اخلاقی و قانونی نیست باز پخش کردن تصاویر این مراسم شخصی چه بسا برا خانواده و قبیله و خاندانی مشکل ایجاد کند.
دوم: اینکه سالانه طبق آمار چهل و دو هزار دختر در ایران زیر سن قانونی ازدواج می کنند.
سوم: یادمان نرود هر یک از ما حداقل یک بار خودمان یا خانواده مان در جشن عروسی یکی از این چهل و دو هزار دختر پایکوبی کرده ایم.
چهارم: داد و بیداد و انتشار عکس یک خانواده درست و قانونی نیست مثل عروسی شان، کاری که باید کرد این است که قدمی در راه تغییر این قانون بر داریم و در صورتی که در خانواده همچین اتفاقی افتاد آگاه سازی کنیم و خودمان را برای پای کوبی حاضر نکنیم.
یه مدت از بیماری بابا که گذشت (هنوز برای بیماری اش و چرا او مبتلا شده) گریه می کردم تا یک روز به خودم آمدم و مادر را تماشا کردم که شب ندارد روز ندارد گریه هایم بیشتر شد. انگار ناتوانی ام دو برابر شده بود و من شخصی بودم که اندیشه و دستهایش برای کمک ناتوان و ضعیف بود. آرام آرام به خودم آمدم و یاد گرفتم حالا که مادر مراقب پدر است من هم باید مراقب مادر باشم. خواسته هایش را عملی کنم. کمک دستش باشم. گاهی برنامه ناهار و شام بیرونی داشته باشیم . گاهی پاساژ گردی ...
اما
راستش دوست نداشتم روزی برسد که من مسبب نگرانی بیشترش شوم که شدم. حالا آرام کردن این اوضاع برایم دشوار است چون شوک مشکل خودم روی شانه هایم سنگینی می کند
بدن من هیچ وقت با من مهربان نبوده.
مادر گوله گوله اشک می ریزد. می گویم نمردم که می گوید خودت نیستی .... مغزت درست کار نمی کند. بی هواس شدی .
می خندم و بهش میگم من کی مغزم درست کار کرده.
توکل
دکتره قلب رو ربط داد به مغز، مغز رو ربط داد به تشنج و گفت ظاهرا لخته خونی تو سرت ایجاد شده بعد تشنج و اصرار داشت من ترامادول مصرف میکنم ؟ منم هی تکرار کردم نه نه نه
یعنی حالمو گرف اساسی و حس می کنم بخوام درمانمو باهاش ادامه بدم روال زندگیم به هم میخوره.
الان با یه حال داغون میخوام بخوابم انگار یه سطل حس منفی خالی کرد رو سرم وقتی گفت آدم نباید الکی سر این چیزا بمیره.
من نفهمیدم این چیزا دقیقا چیه .... اما مطمئنم یه چی شبیه مراوده با خودشه
دیروز از یکی از دوستاش پرسیدم کجاش ازش خبر داره از ماجرا دری وری گوئیش با خبره؟
و گفتم تو رابطه جدیدی هستم برگشت بهم گفت دروغ میگی
وصد بار تکرار کرد باید من و اون بشینیم با هم حرف بزنیم هی میگفتم بابا جدا شدیم
باز تکرار میکرد حرفشو
شانس آورد دم دست نبود قطعا یه بلوک رو سرش خراب می کردم.