سی و هفت
نمردم !!!!
و
سی و هفت سال ه شدم .
انقدر دل شکسته ام
تو آخرین روز سی و شش سالگی میخوام شب بخوابم و صبح رو نبینم.
تا عمر دارم این درد گردن که قلبو هزار پاره کرد رو فراموش نمی کنم.
امروز شروع دادخواهی ماست
دادخواهی از حق پدر
دادخواهی جان پدر
ز خود هر چند بگریزم همان در بند خود باشم
رم آهوی تصویرم شتابِ ساکنی دارم
و.قزوینی
من عادت نبشتن نداشتهام هرگز؛ سخن را چون نمینویسم در من میماند و هر لحظه مرا روی دگر میدهد
مقالات شمس تبریزی
از فرشته بعیده اما یه صندلی یه میز مانند کوچولو تو گوشه دنج حیاط برام درست کرده که قهوه و سیگارمو اونجا با علم کنم.
سال پیش سال درس پس دادن من در ارتباطم با آدما بود. که هیچ خوشایند نبود
اما
باید یاد می گرفتم من قربانی رسیدن یکی به هدفش می تونم باشم.
باید یاد می گرفتم تا نیازهای آدمها رو بر طرف می کنی (هر نوع نیازی، حتی یه لبخند و تعریف میتونه باشه ) بازیت میدن و باهات مراوده دارن. بی خیال شون شی و نیازشون رو برطرف نکنی بی خیالت شدن.
یاد گرفتم رفاقت وجود خارجی نداره و قیل و قال ه (البته نه همیشه)
باید یاد میگرفتم آدما دهنشون اندازه گاله هست و گوشاشون اندازه ته سوزن و چشمهاشون به گوش مردم بنده.
باید یاد می گرفتم یکی یه غلطی میکنه و کار نادرست می کنه و ازت استفاده ابزاری ( از هر جهت ) می کنه، که تاوانشو تو پس میدی ، پس سکوت نکن و داد بزن، بگذار همه اون بعد اون آدم ه رو بشناسن.
باید یاد می گرفتم وقایع رو زیاد تشریح نکنم تو ذهنم تا تو کلومم جاری نشه.
یاد گرفتم رفاقت به سال نیست به احترامه، رفیقی که هر روز با یه ضرب المثل بهت فحش میده نباشه بهتره .
به خیال خودم امشب قرار بود زودتر بخوابم و کمی انرژی بدنی و روحیمو سامون بدم.
خلوت درد را کوبید توی صورتم. نه یکی نه دو تا نه سه تا نه ..