حس
حس غریب کوچ کردن.
این ناخوشی بد بد بد بود
سخت گذشت و تازه تازه دارم به حال نرمال در میام .
شیفته این مردم که وقتی در اوج درد چشم بسته می ناله وقتی چشماشو وا می کنه میبینه اونی که داره جا به جاش می کنه و سبب دردش شده دخترشه به جای ناله با لبخند بر میگرده می گه درد ندارم آ .
نه به چند روز پیش که نشستم جلو دکتر و گفتم من خیلی خوبم و نمی دونم چرا اومدم پیشتون
نه به این روزا که سرمو از رو بالش بر میدارم دنیا دورم میچرخه.
می ترسم بخوابم و مثل سال پیش بیدار شم و هیچی یادم نیاد.
برق قطع می شه
تشک مواج کار نمی کنه
زخم بستر شروع می شه
یه طورایی شدم
بابا ناخوش ه از بس بدنش استخونی شده زود دچار زخم بستر میشه و ضعیف شده.
یه مدت باورم این بود خدایا نگذار شرایط بدتر شه خودت دستشو بگیر و راحتش کن
اما
الان ه میگم بابای من حتی اگه یه روز بره من نخواهم گفت راحت شد
چون دارم تمام تلاشمو میکنم راحت راحت باشه و این دوره بهبودی زخم ها رو رد کنه مثل روزهای قبل زخم باز با هم خواهیم خندید و درد رو پس می زنیم و رو مبل کنار تختش با هم قهوه می خوریم .
دیشب تشک مواج بابا خاموش شده بود و یه سرخی پیش زمینه بستر بزرگ با تاول رو استخون رون پای راستش دیدم و خب قطعا ناراحت شدم ولی یکهو خم شدم زخم رو بوسیدم و گفتم تو با من نمی تونی یکی بدو کنی قرمز خان! من بابامو بیشتر از تو دوس دارم.