بوس ماهی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۶۷ مطلب با موضوع «بیماری ناشناخته مغزی» ثبت شده است

وقتی برقها قطع می شود دو

پنجشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۱۷ ب.ظ

 

 

مادرم پدرم را خیلی دوست دارد. تنها نقطه اتصال او به این دنیاست. فردا وقت ملاقات رفتیم دیدنش خودشان بیمار را پذیرش کرده بودند. پدر آرام خوابیده بود در اتاقی شلوغ . این بار امیدی نداشتم و مادر ساکت ترین آدم دنیا بود .
برکت و سلامتی می خواهم برای فامیل های پدری ام. بخواهم نسبت فامیلی مان را بگویم می شود یک سطر 
اما 
همان دو سه نفر با هم هماهنگ گردند 
تا همراه پدر بمانند 
صبح ها سر کار سنگین می رفتند شب ها پیش پدر بیدار . یک همراه هم پیدا کردیم که به عزیزانمان زیاد سخت نگذرد.

همین جا ممنونتانم حمید و سعید و ابراهیم. 

پدر تخته چوبی در حال جنینی بود .
درمان به عفونت جواب نمی داد

زخم بستر شروع شد 

پدر مدت طولانی در بیمارستان ماند. همه فرسوده شده بودیم. حتی پدر که روز به روز مچاله تر می شد . زخمها که گسترده می شد، عفونتی که به دارو جواب نمی داد  نفسی که نمی آمد و نمی رفت.

تا پدر مرخص شد 
چه مرخص شدن جاودانه ای 
بهتر است مثل راز همین جا بماند .

کاش خدمات به جای آن روز، این روز فریاد می زد که بیمار را دزدید .








 

  • شیرین مهرنیا

وقتی برقها قطع می شود یک

پنجشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۰۳ ب.ظ

 

 

 

قلبم توی دهنم می زند . مغزم کار نمی کند. منتظر فاجعه هستم !

این ترس از روزهای گرم تابستان شروع شد 
شاید هم بهار بود یادم نمی آید. 
بابا حالش بد شد، نشانه های عفونت مثانه!
کار از کار گذشته بود و نگهداری از او در منزل محال بود تا دستور پزشک متخصص بیمارستان به دستم برسد که رسید . حال پدر بد شد و زنگ زدم به آمبولانس و بابا را بردند به بیمارستان مونث مذکر امام رضا
برای این می گویم مذکر مونث، چون اگر بیمارت مرد باشد همراه بیمار باید مرد باشد و اگر زن همراه بیمار بایستی زن باشد . اگر کسی را نداشته باشی باید هزینه کنی و همراه ی با جنسیت بیمارت استخدام کنی ! 
بابا رو از آمبولانس پیاده کردند و هیچ کمکی نداشتم و از علائم مشخص بود دارد هوشیاری اش را از دست می دهد . به خدمات اشاره کردم سریع ببرش بالا من کارهای اداری را انجام بدهم و بیایم اما کسی صدایم را نشنید. بی خیال هر چه شدم و فقط میدانستم باید بابا را به بخش و فضا امن برسانم و همان خدمات پشت سرم داد میزد که فرار کرد با بیمار !!! 
با تن بی جانم تخت را هل میدادم. به بخش رسیدم و از باز کردن در یکی از همراهان بیمار سوء استفاده کردم و تخت را درون بخش هل دادم.
راستش فضا جوری بود که کسی از من دنبال پذیرش بیمارستان نبود. سریع پزشک بالا سرش آمد و گفتم در پنج دقیقه رفت به کما ! باورم نکرد! 

خودم را معرفی کردم و دنیا تغییر کرد بعله پدر به کما رفته ! سریع وسایل مورد نیاز آی سی سو رو وارد آن گوشه بیمارستان می کنند و پدر به ابزار حیاتی وصل شد . 
پرستار آمد با سرم و ...
دنیا و حتی فضا تاریک بود 

پزشک متخصص شیفت آمد و دستورهایی داد 

 

پرستارهای که نصف نصف سن من رو داشتن آمدند از پدر خون بگیرند نتوانستند و برای مجموعه ای از آزمایشها خون لازم بود.
عصبانی نشدم
خندیدم
خب باید یاد می گرفتند 
بابا هم درد را نمی فهمید
گفنم می تونم کمکتون کنم ؟ قلق بدن پدر را می دانم.
گفتند نه و بعد گفتند این بخش و مسئول های بخش فرشته اند و همراه و نمی دانم چه !
سرنگ ها را تحویلم دادند و شروع کردم ... شیشه های نمونه گیری تمام نمی شد و مثل همیشه وقتی عصبی ام می خندیدم و شوخی می کردم یکهو از پشت سر صدایی آمد 
پرستار مسئول شیفت بخش و پزشک متخصص پشت سرم بودند و من از ترس توبیخ پرستاران باز خودم را معرفی کردم و به خنده گفتم خون گیری از پدر قلق دارد و من مسئول این خطا بیمارستانی ام که خندیدند و گفتند کارت را بکن 

 

و پدر را به آنها سپردم و با اشک روانه خانه ش
گیج و منگ بودم بروم خانه بگویم پدر با تب رفت به بیمارستان و الان به کما رفته؟
همراه را چه کنم ؟
پدر بر می گردد؟


 

 


 

 

 

  • شیرین مهرنیا

قربان صدایت

يكشنبه, ۳۰ دی ۱۴۰۳، ۱۱:۰۱ ق.ظ

 

 

دیشب خواب بابا را دیدم.

لبهایش را تکان می داد انگار که تشنه هست . برایش آب آوردم دو قلپ آب که خورد ازش پرسیدم بابا تشنه ات بود؟ گفت آره شیرین تشنه ام بود.


قربان صدایت بشوم من 
قربان بودنت بشوم من

 

همه چی در ذهن من پاک شده، خاطراتمان، صدایت ، خنده هایت ....

 

کاش می شد صدا های توی خواب را ضبط کرد و هر روز شنفتش و خاطرات خوب را در آغوش گرفت.

 

 


 

  • شیرین مهرنیا

نقطه ته خط

يكشنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۱۵ ق.ظ

 

سینا جان در همان سوراخ امنت که هستی باش دارو پدر رو به کمک واسطه های دیگر به فرودگاه رساندیم

 

 

  • شیرین مهرنیا

پدر سجاده

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۰، ۱۰:۰۴ ب.ظ

 

پدر سجاده شد و من سر بر پیشانی اش گذاشتم و گریستمممم.

 

 

 

  • شیرین مهرنیا

انتخاب

سه شنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۴:۲۰ ب.ظ

 

بین موندن در تبریز و سراغ کار رفتن و منبع در آمد داشتن و بابا جا موندم. نیاز به کار دارم. نیاز دارم زندگیمو بچرخانم اما این دل ه همش می گه باباتو انتخاب کن.

 

 

 

  • شیرین مهرنیا

ان جی

جمعه, ۲۷ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۱۹ ق.ظ

 

بابا رکورد درآوردن "ان جی" در یک هفته رو زده پنج بار در هفته. مهار فیزیکی دستاش برام کار ظالمانه ای محسوب میشه اما صبح که با "ان جی"  بیرون آورده شده مواجه شدم با یه خشم عجیب دستاشو مهار فیزیکی کردم و تمام ترسم از جا گذاری "ان جی" یادم رفته بود و سریع با همون خشم "ان جی" جدید رو جا گذاری کردم و اومدم کنار.

 

 

 

​​​​​​

  • شیرین مهرنیا

در مورد بابا

شنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۵۹ ب.ظ

 

در مورد بابا هی از یک درد به درد دیگر سُر می خوریم این زخم بسترها رو باید کنترل کنیم اما مثانه اش به گفته پرشکش اگه تا سه، چهار روز آتی بر طرف نشه باید بستری بشه.

 

 

 

  • شیرین مهرنیا

کل بدنش

شنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۳۰ ب.ظ

 

کل بدنش پُر شده از قرمزی شروع زخم بستر.

سر کی داد بزنم ؟

 

 

  • شیرین مهرنیا

ب مثل بابا

جمعه, ۹ خرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۵۲ ق.ظ

 

تا طلوع خورشید به خودم پیچیدم و هوار زدم از نبود یا بهتر بگم نداشتن بابا به شکل قدیم.

 

 

 

 

 

  • شیرین مهرنیا