تولدت مبارک بابا
نشستم تو یه کافه
با بنفشه حرف میزنیم از بابائی که امروز تولدشه
اشک ما را با خود می برد ....
نشستم تو یه کافه
با بنفشه حرف میزنیم از بابائی که امروز تولدشه
اشک ما را با خود می برد ....
دکتری که اومد بالا سر بابا گف ممکنه سکته ریز رد کرده باشه و.گفت تو.این بیماری از این اتفاقا می افته. دو روزه بابا رو بغل می گیرم و در تخت خواب می گذارمش. چند لحظه پیش رفتم طبقه بالا و گفت بیا رفتم پیشش گفت چیزیت که نشده یعنی دنیا انگار در هیبت بابا جلوم بود. اوایل خیلی ناله میکردم اما الان لحظه لحظه بودنش برام عشق ه
پدر دندان پزشک بابا چند ماه قبل بر اثر آلزایمر فوت شد. پدر با وجود بیماری همیشه جلو انسانهای خندان،خندان است. من سوم شخصی بودم به تماشا یک عشق ناب
نگاه حسرت و ستایش پزشک
نگاه پدرانه پدر
یکهو دکتر خواهش کرد و دوربین دست گرفتم و از دکتر و بابا عکس گرفتم
خدا خدا خدا
آلزایمر یا دمانس بی رحم ه. آروم آروم عزیزت توانائیشو از دست میده و برای نشستن، پا، شدن، حمام و دستشوئی رفتن، غذا خوردن، حتی آب خوردن نیاز به کمک یکی داره.
همه سختی ها و هزینه های درمان به کنار
تو فقط میخوای بیمارت آسوده و راحت باشه و بخندد و بیماریش پریشانش نکنه.
باهاش بتونی حرف حرف بزنی هر چند متوجه نشه. شنوا باشی و سعی کنی اون دو سه کلمه ای که می گه رو بهم ربط بدی بگی حله آره و ....
اما
این وسط یه چیزی دل آدمو بد می سوزونه «چشم های مظلومش» میخوای تا ابد عریزت رو بغل کنی و اون چشمهای که تمام کلمات دنیا و افعال دنیا توش زندانی ه رو ببوسی .
امان از «چشمهای مظلوم» که یه گوشه نشسته و نمی تونه حرف بزنه و فقط نگاهت می کنه و لبخند می زنه و تا ابد می تونه "عاشق" و "ویرون" ت کنه.
همون قدر که نوزاد رشدش سریع هست دو چندان آن افراد مبتلا به آلزایمر یا دمانس حالشان رو به وخامت میرود.
بابا دیگه به سختی قرص هاشو می تونه قورت بده و من خشکم زده و حتی از خودم نمی پرسم چه کنم .
امروز مامان داشت از خستگی چُرت میزد بابا اومده شروع کرده به ناز کردنش و بهش گفته پسرممممممم، هی نازش کرده و هی قربون پسرش رفته !
مادر بی تاب است از بابت پا به ماه بودن خواهرم و دستی که به او نمی رسد
مادر بی تاب است از بابت پدر که مچاله شده
چه کنم با اشک هایش
چه کنم
.
.
.