یادم نمی آد چند شنبه بود، اکسیژن خون بابا از دیشبش به شدت افت کرده بود.
صبح که به هفتاد رسید زنگ زدم به پزشک خانوادگی و گفت متاسف ام داره میره تو کما و باید تصمیم بگیرید که به ونتیلاتور نصب بشه یا نه و گفت خودشو به ما میرسونه.
شبیه جُک بود برام و یه تلنگر و نشستم روی فرش و دستامو رو سرم گذاشتم و پاهامو می کشیدم روی فرش و زار میزدم. خاله گفتنی، خیالم از تو راحت بود که نمی لرزی اما کار من از لرزیدن گذشته بود و خودمو باخته بودم.
صنم و اقبال از هشتپر راه افتادن سمت تبریز
دختر عمو و زن عمو خودشون رو رسوندن
شب من خوابیدم هنوزم تعجب می کنم چطور در اون وضعیت لباس خواب پوشیدم و در طبقه خودم تخت خوابیدم بدون این که بدانم شب همه بیدارند و با حضور پزشک و پرستار جنگ مرگ و زندگی ادامه داره ....