خودمو باختم
خودمو باختم
فکر نمی کردم یک روز با حجم وجودی ام بلرزم و روی زانوهایم چمباتمه بزنم ، بترسم، به ناله و گریه بیفتم و نتوانم هیچ چیز را مدیریت کنم و دستانم خالی شود و مدام زمزمه کنم: دوریت آزمون تلخ زنده بگوری!
آینده من را این روزها شکل میدهد. گاهی دلم می لرزد و ناامید می شوم. گاهی به خودم و دانشم می بالم و با خیال امن می نشینم.
اما
راستش را بخواهم بگویم از این که کسی را که دوست دارم از دست بدهم چهار ستون بدنم می لرزد . من با او خندیدم به وسعت دلم و گریه کردم از سویدای جانم
باید باشد
باید برای من بماند
بگذار بگویم عاشقش شده ام
از آدرس های ناشناس و چرخیدن دور خودم
از شرایط یه لنگه پا
از موندن بین دو مرحله برا رسیدن به هدف
از بی خوابی
از محدودیت
از آدمی که معنی عقبه رو نمی فهمه
از آدمی که معذرت خواهی بلد نیس
از آدم تکراری
از آدم دگم
از ارتباط زیادی
خسته خسته خسته میشم.
دلم تشنه خواب است، خوابی طولانی از غروب آفتاب تا ظهر روز بعد انگار خستگی جسمی ماسیده به تنم. جالب است که این روزها خواب ممنوع است چون پدر نیاز به مراقبت دارد و مادر دست تنهاست و من خمار خمار در خانه می چرخم و دنبال اولین فرصتم که نه شب بخوابم تا هر وقت که شد .
لب ساحل دریای مرمره (Marmara) نشسته بودیم و من از دوستم عکس می گرفتم. عکس گرفتن ها که تمام شد به دریا مرمره نگاه کردم و ارتفاع موج ها رو تا یک متر دیدم قبل بیان تعجبم اندازه یه تشت از آب دریا ریخت روی سرم تا بخواهم بجنبم وسط جیغ و خنده های دلی و نگرانی برای گوشی دوستم و یاد آوری سکانس بالایی فیلم "وقتی که ماه کامل شد" این بار یه تشت پُر پُر آب دریا ریخت تو بغلم. خیس آب شده بودم و میخندیدیم.
چقدر در استانبول خندیدم، توی چشمهای هم نگاه کردیم و روز رو شب کردیم، بالا و پائین پریدیم زندگی ما در استانبول جاری بود.
مادر بی تاب است از بابت پا به ماه بودن خواهرم و دستی که به او نمی رسد
مادر بی تاب است از بابت پدر که مچاله شده
چه کنم با اشک هایش
چه کنم
.
.
.