شب های دنباله دار
امروز با سرم شستشو ها سر جمع پونزده تا سرم به بابا زدم، با رگ بد و بی صبری من از کت و کول افتادم.
امشب هم این داستان ادامه دارد ...
امروز با سرم شستشو ها سر جمع پونزده تا سرم به بابا زدم، با رگ بد و بی صبری من از کت و کول افتادم.
امشب هم این داستان ادامه دارد ...
تا این دوره رد شه خواب صبح رو باید انتخاب کنم چون مراقبت لحظه به لحظه نیاز داره بابا.
همه تو فامیل ازم تشکر می کنن. من خیلی خسته میشم اما واقعن برام سخت نیست چون عاشق بابام و کاراش با همه سختی و هزینه هاش برام پر از عشق ه.
فک می کنم تنها چیزی که برا او و او مهم نیست حال پدر است.
گرفتار او ها شدیم.
در روزهای که نزدیکترم به بابا و کل مسئولیت کاراش با منه، خلوتشم با منه
دست همو میگیریم من حرف میزنم و اون دستمو محکم تر فشار میده
این روزها غمگین ترم .
تو اتاق بابا میخوابم و داشتم کتاب می خوندم که یکهو یه خاطره اومد سراغم و کتاب و هرچی دستم بود و پرت کردم سمت دیوار مقابل
بابا رو شکم میخوابید رو تخت، کتاب یا روزنامه شو میگذاشت رو فرش با یه مداد و عینک شروع می کرد به خوندن و نوشتن.
دلم تنگشه
هیچ وقت دیگه خوب نمیشه
من درد می کشم .
بابا خیلی لاغر شده در حالی که من تمام سعیمو میکنم خوب غذا بخوره مسئولیت وعده شام و صبحانه و میان وعده هاش رو و آب رسانی به بدنش رو من قبول کردم.
بارسیدگی به زخم بستر و سند وحشتناک
اما
انقدر فرق کرده گاهی با چشمهای گشاد به سقف خیره میشه جوری نفس می کشه که متوجه اش نمی شم و با خودم می گم یعنی داره می میره ؟
تصمیم گرفتم همه کارهای مربوط به بابا رو با عشق و حال خوب انجام بدم و اگر رو مد حال خوب نباشم دخالت نکنم.
این باعث میشه احساس اضمحلال نکنم.
هر بار یک مشکلی از مشکلات جسمی و بیماری بابا حل میشه یه مشکل دیگه شاخ میشه
درگیر زخم بستر شده .