عزادار نیستم
شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۸، ۱۰:۵۵ ق.ظ
شمال بودیم و هر صبح بابا اصرار داشت با هم بریم کوه می دونستم میخواد باهام صحبت کنه . یک روز صبح تسلیم شدم و کشان کشان بردتم کوه و گفت چقدر این حال را میخواهی ادامه دهی؟ گفتم کدام حال ؟ گفت عزاداری را؟ تو چند سالت است که چشم از فردا ببندی؟ گفتم عزادارم اما فکر آینده ام هستم. مطمئن باش چشم از دنیا و آینده نبستم اما عزادارم. حرفم را قبول کرد.
از فردایش دیگر اصرار نکرد کوه برویم.
و
من به او اثبات کردم به فکر آینده ام هستم.
امید دارم هر روز که می بوسمش یادش باشد در خمار غم هم من از آینده ناامید نیستم هر چند می دانم چاره ای برای ما وجود ندارد.
- ۹۸/۱۲/۲۴