دوستش دارم
دوست داشتن ....
دی شب یه شب نشینی داشتیم تا ساعت دو و نیم بامداد.
دختر عمو تست و سی تی اسکن انجام داده بود و مطمئن از سلامتیش با زن عمو آمدند و ماسالا بابک نشان خوردیم با کیک دست پخت دختر عمو جان و شام ته بندی ناهار بود با دلمه برگ زن عمو و چای که مدام رو اجاز گاز دم بود. چقدر همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم و یه دل سیر حرف زدیم و خندیدیم.
فک می کنم تنها چیزی که برا او و او مهم نیست حال پدر است.
گرفتار او ها شدیم.
خبر فوت پدر بهنام اشکم رو در آورد خدا به دلش صبوری بده.
چند وقت پیش شروع کردم به خواندن حافظ و نباتی دیدم وسواس بیت به بیت و دنبال شرح گشتن ولم نمی کنه گذاشتمشون کنار و دیوان اشعار حمید مصدق رو شروع کردم دیدم باز وسواس تکرار جملات و کنار هم قرار گرفتن لغات اومده سراغم. فک کنم تا عمرم تموم شه خوانش این مجموعه با این وسواس من ادامه خواهد داشت.
و باز سورپرایز
همیشه سورپرایزاش زمانی میرسه که دمغ ترین آدم دنیام.
هی بابک مرس.
واقعن ناراحتم نمی تونم من برا خوشحالی تو کاری انجام بدم از این راه دور.
امروز از آن روزهاست که از دنده چپ بیدار شدم و اخلاقم سگی است.
خواب دیدم
خواب کسانی که در زندگی ام به آنها اجازه داده ام دنیایم را تخریب کنند به واسطه رفاقت.
+درست یا غلط می گویند شاعر روحیه کودکی اش را حفظ می کند.
+حاجی آن جا رو کرد به من گفت چند سالته؟ گفتم شصت سال -آ« وقت را می گویم- رو کرد به منشی و گفت: این شصت سالشه؟ وقتی می گویند شلاق بخور! می گه شصت سال. وقتی می گن شوهر بکن می گه شانزده سال ...
+
مادر من با این که زن روشنفکری بود و مدافع حقوق زنان بود در واقع در زندگی خیلی حقش از بین رفت و تضییع شد. میدانید، به سبب همان مرد سالاری که در ایران است. همین شوهر دوم مادر دو تا زن دیگر گرفت بعد از ازدواج با مادر من و عجیب این است که هر چه برادرها اصرار کردند که مادر من جدا شود و ظلاق بگیرد، گفت طلاق نمی گیرم و تا آخر عمرش هم تقریبا روابط محترمانه با شوهرش داشت و صمیمانه. اما دیگر روابط زناشوئی نداشتند.
+جزو سنت های بد ایرانی هاست که روابط خانوادکی و روابط خاص را به دیگران تسری می دهند.
+هیچ ظلمی را از هیچ مردی قبول نکردم و معتقدم تا حالا هیچ مردی به من ظلمی نکرده.
+نیما از آن دسته از شاعرانی بود که در زمان حیاتش خیلی کم تظاهر بود. واقعا یک جور شهید راه ادبیات نو. البته خودش جایی گفته بود که من صدای کف زدن مردم آینده را، اکنون می شنوم.
+هر وقت پسرم اشعار اخوان را می خواند، من زار میزدم و گریه می کردم. گریه تاثر و غم نبود. گریه از تاثیر شدید شعر بر اعصابم بود و پسرم همیشه به من می گوید: « تو شعر را با اشکت می سنجی!» می گویم نه، اشک من آ« جا در اثر غم بیرون نمی آید،در اثر تاثیری است که بر اعصابم می گذارد.
+من هیچ گاه از تروریسم خوشم نیامده بود. برای این که همیشه در بمب گذاری عده ای کشته می شوند که هیچ گناهی ندارند.
پش از انقلاب طرف آمد توی چشمم دستمال کشید تا ببیند سرمه کشیده ام یا نه؟
+ در مصائب آدمی بیش تر به همدیگر نزدیک می شود.
تاریخ شفاهی ادبیات ایران معاصر
سیمین بهبهانی