عمو دیبا
شنبه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۱، ۰۹:۳۸ ب.ظ
یه سگ اومده بود تو باغ کنارش نشسته بودم و نوازشش میکردم تا عمو دیبا اومد گفت تنهایی؟؟ بعد دستمو گرفت و مدام دستمو نوازش میکرد حرف زدیم. از زندگی و شادی گفت، از تحمل و تلاش برای حال خوب و آخرش همو محکم بغل کردیم و بوسیدم.
عشق با کلمه با یه آغوش با یه دست گرفتن و نوازس میاد و سیرابت میکنه .
من تنها نیستم ...
من هزاران پدر دارم ...