سرنوشت تو و ما
بابا کاش داشتمت مثل قبل
سر مستی و راستی اول هر سال
دنیا با تو امن تر بود و نگاه تحسین برانگیزت خود خود خوشبختی.
بابا کاش داشتمت مثل قبل
سر مستی و راستی اول هر سال
دنیا با تو امن تر بود و نگاه تحسین برانگیزت خود خود خوشبختی.
چقدر خوب که امسال تونستن با وکیلم که شاه نداره !!!! قدم هایی برای حل یه زخم قدیمی بر داریم .
خوشحالم شناختمش چون بازی همچنان ادامه دارد و بودن او پُر از حس امنیت است.
و
انسان عزیز و دوست داشتنی و مقید به اخلاقیات است.
خشم های سرکش میان و نمیرن یکی از خشم های که هنوز با منه و نتونستم چالشون کنم رفتار دوستانم نینا و ژیلاست.
اصلن پنهان نمی کنم که از این که محل کار امن و راحتی براشون ایجاد کردم و جنگیدم در پشت صحنه ناراحت نیستم اما یک حس نمک به حرومی بامن ه.
از طرفی یکهو با یک اخلاق پر از تعبیر و غیر انسانی همراه با فحاشی و تیکه پراندن و حق با من است طرف شدم و اصلن معنی تیم بودن در آنجا معنا نداشت اینها هنوز اذیتم میده .
با وجود اذیت شدیدی که گاهی اشک شونه هامو می لرزونه اما خوشحالم دیگه تو گروهی نیستم که همکارات اخلاق کاری درستی نداشتن و فهمیدم رفاقت چیزی جز خیال رفاقت نیست .
در مرکزیت اصلی موسسه هم راز بقا برقرار بود . هر که کاسه لیس تر مقرب تر. هر بار سران گروه و نوچه ها تصمیم میگرفتند کسی حذف بشه باید حذف می شد و وسط اون مجموعه زیبا زشتی های اخلاقی افراد خشم و دلشکستگی شدیدی به من هدیه کرد که هنوز گاهی وحشت میکنم از عمق زشتی رفتار آدمها و اینکه من هم روزگاری بادی به هر جهت بودم برای حذف آدمها ....
تجربه دردناکی است
بزرگ شدم
هر چند دل زخمی آدمهای رفته و خودم به این زودی تسکین پیدا نمی کند.
وقتی چیزی تحت کنترل آدمی نباشه باز یه حس خشم میاد سراغش و من رو هیچی کنترل ندارم وضعیت سلامتی بابا، خانواده که تحت تاثیر بیماری بابا هستند، خودم و کارام و دوست داشتنی هام، پلان ریزی برا آیندم، رسیدگی به اموال بابا، کنترل وضعیت معیشت خانواده ...
دم هیچی تو دستم نیست و این بدترین حالتی ه که برا زندگیم تصویر می کردم .
یکی دیگه از عصبانیت های خوره دار زندگیم سینا ست. از دست خودم ناراحتم حماقت به این بزرگی کردم و روزها و هفته ها و ماها و سال های زندگیمو سپردم دستش و آخرش هم نفهمیدم چی به چی شد.
رفت یا شاید من ترکش کردم.
حس می کنم بازی رو باختم و رو دست خوردم و این حماقتم و خوش خیالی و اعتمادم خیلی عصبانیم کرده .
با این که فراموش کردم اخلاق و کاراشو
اما بر خلاف همه که صحبتها یا کاراتو بعد یه مدت می زنن تو صورتت، شنوا خوب و بی قضاوتی بود.
امروز وسط این همه خشم و حیرانی و جر و بحث با مادر یکهو یه روشنی تو دلم روشن شد که اگر او خوب بود هیچ وقت جر و بحثی نبود و می تونست ساعتها بشینه باهات حرف بزنه و فراموش کنه چی شنیدی .
یکی از عصبانیت های این روزهام نداشتن او هست.
هست اما نیست و من آواره و بی دوست و بی پدر مانده ام .
مادر صدایش خوب است. هزار جوره برای اهورا لالایی میخواند.
یکی از هزار جوره هایش بسیار آهنگین و غم دار است. می مانم وسط احساس خوب صدای خوب و ناله ای که حال و هوای میراث خاکش، وطنش را دارد .
وقتی ابهتی چون اینانلو فوت شد، تمام خاطراتم خراب شد روی سرم و مدام به اطرافیان می گفتم: مگر می شود آن ابهت بمیرد ؟
تا عزیزی گفت وقتی ابهتی چون او می میرد و حیران می شوی پس به نفس و حیات خودت شک کن .
حالا فریبرز رئیس دانا و آن سوال تکرار ی که مگر می شود آن ابهت بمیرد ؟
انگار که می شود. مرگ از زندگی قوی تر است و انسان توهم بودنی بیش نیست .
الکل سفید خریدم اندازه شربت گلو درد با خودم میگم ملت از این خوردن مردن؟
سه قلپ مرگ و کوری در دستانم.