او
فک می کنم تنها چیزی که برا او و او مهم نیست حال پدر است.
گرفتار او ها شدیم.
فک می کنم تنها چیزی که برا او و او مهم نیست حال پدر است.
گرفتار او ها شدیم.
در روزهای که نزدیکترم به بابا و کل مسئولیت کاراش با منه، خلوتشم با منه
دست همو میگیریم من حرف میزنم و اون دستمو محکم تر فشار میده
این روزها غمگین ترم .
تو اتاق بابا میخوابم و داشتم کتاب می خوندم که یکهو یه خاطره اومد سراغم و کتاب و هرچی دستم بود و پرت کردم سمت دیوار مقابل
بابا رو شکم میخوابید رو تخت، کتاب یا روزنامه شو میگذاشت رو فرش با یه مداد و عینک شروع می کرد به خوندن و نوشتن.
دلم تنگشه
هیچ وقت دیگه خوب نمیشه
من درد می کشم .
بابا خیلی لاغر شده در حالی که من تمام سعیمو میکنم خوب غذا بخوره مسئولیت وعده شام و صبحانه و میان وعده هاش رو و آب رسانی به بدنش رو من قبول کردم.
بارسیدگی به زخم بستر و سند وحشتناک
اما
انقدر فرق کرده گاهی با چشمهای گشاد به سقف خیره میشه جوری نفس می کشه که متوجه اش نمی شم و با خودم می گم یعنی داره می میره ؟
تصمیم گرفتم همه کارهای مربوط به بابا رو با عشق و حال خوب انجام بدم و اگر رو مد حال خوب نباشم دخالت نکنم.
این باعث میشه احساس اضمحلال نکنم.
هر بار یک مشکلی از مشکلات جسمی و بیماری بابا حل میشه یه مشکل دیگه شاخ میشه
درگیر زخم بستر شده .
تکراری شده
اما
باز پدر بد حال است. سرفه که می کند از شدت درد اشک هایش تمام صورتش را می پوشاند .
چقدر سخت است تماشای دردش.
حاضرم بمیرم و از این روزها پرتم کنند بیرون .
بابا رو که نگاه می کنم انگار تمام غم های عالم که بی زبونند تو دونه دونه سلول هاش نشست کردن .
بابا رو اصلاح کردم و موهاشو کوتاه کردم و دلم ریش شد برای مظلومیت تو چشاش.